با چشمان شب بو ببینید!

شیطان هم

از خانه به در، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت.
در جاده، درختان سبز، گل ها وا، شیطان نگران: اندیشه
رها می رفت.
خار آمد، و بیابان، و سراب.
کوه آمد و خواب.
آواز پری: مرغی به هوا می رفت؟
_ نی، همزاد گیاهی بود، از پیش گیا می رفت.
شب می شد و روز.
جایی، شیطان نگران: تنهایی ما می رفت.


"هشت کتاب، سهراب سپهری"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب

تعبیر خواب

دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر می کشیدم
و لابه لای ابرها پرواز می کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آن گاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
                            احساس می کردم!

 

 

 "آینه های ناگهان، قیصر امین پور"
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب

کوچه های خراسان

چشمه های خروشان تو را می شناسند
موج های پریشان تو را می شناسند


پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ های بیابان تو را می شناسند


نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می شناسند


از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی1
ای که امواج طوفان تو را می شناسند


اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می شناسند


کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه های خراسان تو را می شناسند

 


 

1. حدیث سلسله الذهب که امام به هنگام عبور از نیشابور فرمودند.

 
 


 "تنفس صبح، قیصر امین پور"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب

کودکی ها (2)

باد بازیگوش
                       بادبادک را
بادبادک
                دست کودک را
هر طرف می برد


کودکی هایم
با نخی نازک به دست باد
                                            آویزان!

 
"دستور زبان عشق، قیصر امین پور"

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب

نام گمشده

دلم را ورق می زنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من...
_ منِ شعر هایم که من هست و من نیست_
به دنبال نامی که تو...
_ توی آشنا_ ناشناس تمام غزل ها_
به دنبال نامی که او...
به دنبال اویی که کو؟

 
 

"دستور زبان عشق،  قیصر امین پور"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب

حسرت همیشگی

حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
           چقدر زود
                            دیر می شود!

 "قیصر امین پور"
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب

حکایت سعدی

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.
صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضل تر بودی.


اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن
که پُری از طعام تا بینی!


"گلستان سعدی، باب دوم: در اخلاق درویشان"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب